لطفا کمی صبر کنید
نمایش خاطره
صفحه اصلی
جستجوی کامل شهدا
اطلاعات شهدا
خاطرات شهدا
کتابخانه دیجیتال شهدا
صوت و تصویر شهدا
معاونتها
معاونت ادبیات
فناوری اطلاعات
معاونت هنری
معاونت جمعآوری
معاونت پژوهش
مجتمع آیهها
معرفی کوتاه مجتمع آیهها
نمایشگاه از هبوط تا ظهور
سالنهای همایش
منطقه عملیاتی کربلای5
پیوند ها
آرشیو سامانه
آرشیو اطلاعات
نقشه سایت
تماس با ما
نمایش خاطره
عنوان
خاطرات جنگی
موضوع
خاطرات جنگي
راوی
سیدهاشم آراسته
متن کامل خاطره
بعد از اینکه به مرخصی آمدم، چند روزی را در مشهد سپری کردم ولی این مشهد دیگر آن مشهد سابق نبود و با چشم دیگری به آن نگاه می کردم. چند روزی نگذشته بود دل هوای سنگر کرد وبرای اعزام آماده شدم. تاریخ اعزام را 60/2/2 اعلام نمودن. سه روز به این تاریخ مانده بود. برای خداحافظی به خانه اقوام و خویشان رفتم و به همه سر زدم و حلالیت طلبیدم. با خود گفتم این دفعه باید شهید بشوم. من، سید جواد، حسین دهشت، محمد ضیائیان و محمد همدانچی همراه با 15 نفر دیگر جزء نیروهای اعزامی بودیم. سه اتوبوس به راه افتاد. آن موقع هنوز بنی سعد بر مسند حکومت نشسته بود. در کنار خیابان بعضی از دختران و پسران فریب خورده را می دیدم که در حال فروش کتاب و تبلیغات برای سازمان بنی سعد بودند. بچه ها با یک حالت عجیبی به آنها نظاره می کردند و می گفتند: خدایا بنگر، ما می رویم تا جان دهیم، می رویم تا از بهترین چیز دوست داشتنی نزد انسانها بگذریم. می رویم تا شیشه عمرمان را با شهادت بشکنیم، تا ملت و همین فروشنده های کنارخیابانی را از زیر ستم نجات بدهیم ولی اینها سر راه انقلاب سنگ اندازی می کنند. ناگهان بچه ها یکصدا فریاد زدند: مجاهد اگر مردی بیا جبهه. کم کم مجاهد، به منافق اگر مردی برو جبهه تبدیل شد. آنها از حیا و شرم سرشان را پایین انداخته بودند. من در اتوبوس کنار برادر طباطبائی که از بچه های سپاه بود و مسئولیت ما را بر عهده داشت، نشسته بودم. چون او از دوستان برادر سید محمد بود و من به وسیله سید محمد معرفی شده بودم، مرا می شناخت. صحبت را باز کردم و از او سوال می کردم ولی او سعی می کرد جواب را کم و مختصر دهد و کمتر صحبت کند. وقتی که می خواستیم از کوهسنگی حرکت گنیم افراد کمتری برای مشایعت آمده بودند و من فقط در آنجا توانستم پدر، مادر و برادرانم را ببینم. ماشین در جاده مشهد- تهران قرار گرفت ونیمه شب به تهران رسیدیم و به پادگان امام حسین(ع) رفتیم. بعد از مدتی خواب برای صبحانه بیدار شدیم وبعد از خوردن صبحانه دوباره به استراحت پرداختیم. بعد از ظهر آن روز آماده حرکت شدیم. با تاریک شدن هوا حرکت کردیم و صبح زود به ایلام رسیدیم و به سپاه پاسداران ایلام وارد شدیم. در طی راه با عده ای از عزیزان رزمنده آشنا شدیم؛ از جمله شهید حیسن گزنچیان، شهد مظهری، شهید صداقت، شهید حاج غلامحسین معافیان، برادر علوی، ترک زاد و توکلی. دو ساعت در ایلام ماندیم بعد به طرف مهران حرکت کردیم. هوا کم کم گرم می شد؛ گرمایی که تا به حال ندیده بودم. ساعت 11 به گلان(نزدیکی مهران) که پایگاه جبهه های مهران و میمک و دهلران بود وارد شدیم. بعد از پیاده شدن 3 کیلومتر پیاده روی نموده و به مکانی که در پشت کوه ها قرار داشت رفتیم. در آنجا از قبل چند تا چادر برپا شده بود وباید چند چادر دیگر نیز برپا می شد. یکی از مسئولین برایمان صحبت کرد و وضعیت آنجا را برایمان تشریح کرد و بعد گروه بندی شدیم. و هر گروه به چادری رفت. بعد از چند روز گفتند دشمن ازمیمک قصد حمله دارد. ما به طرف میمک حرکت کردیم و بعد از سه ساعت و نیم در ارتفاعات میمک پیاده شدیم.ولی بعد از ساعتی ما را برگرداندند و گفتند: حمله لغو شدخه است. چند روزی را برای نی کنی رفتیم تا منطقه و چادرها را استتار کنیم. سر انجام با بقیه بچه ها به سوی منطقه حرکت کردیم. خمپاره های عراقی به سوی ما پرتاب می شدند، ما هم از ترس آیه قرآن می خواندیم و صلوات می فرستادم تا اینکه نزدیک ارتفاعات مذکور رسیدیم. ماشین ما را پیاده کرد و فورا برگشت. ما به زیر پلی رفتیم رفتیمو باید از آنجا تا پای کوه 3 کیلومتر راه را که زیر دید عراق قرار داشت، پیاده می رفتیم و باید در این ما بین از رودخانه ای هم می گذشتیم. دویدن آغاز شد. مقداری که دویدیم خسته شدیم ولی چاره ای جز دویدن نداشتیم . عراقی ها هم ما را زیر آتش گرفته بودند. از رودخانه گذشتیم تا اینکه به پای کوه رسیدیم. ولی متاسفانه نمی شد استراحت کنیم. چرا که دید عراق بر آنجا بیشتر بود وباید با سرعت از دید عراق خارج می شدیم و بالای کوه رفته تا به شیار آنطرف کوه می رسیدیم. به هر حال به شیار که رسیدیم 10 دقیقه استراحت کردیم. البته در بین راه عده ای از بچه ها بریدند و برگشتند. ولی ما خودمان را به هر صورتی که بود به شیار رساندیم. به خط مقدم رسیدیم ولی این دفعه خط مثل قبل نبود.فاصله ما با عراقی ها 150تا 400 متر بود و درگیری شدید تر و با خمپاره 60 بود. بچه های زیادی شهید می شدند جبهه جالبی بود. در این مدت، جبهه از بهترین لحظات عمرم بشمار می آمد. غذایمان را با قاطر می آوردند. ظهر ها غذای گرم داشتیم و با خوردن آن ماستهای گوسفندی که اهدائی امت حزب الله بود لذت می بردیم و از اینکه به فکر جبهه ها بودن روحیه می گرفتیم. در آنجا هر تپه یا کوهی 7 الی 8 سنگر داشت که در ماههای اوب جنگ توسط برادران مجاهد افغانی کنده شده بود. سنگرها به وسیله دریچه ای به هم ربط داشت و در بعضی از آنها می شد ایستاد و در هر سنگری تقریبا 10 الی 15 نفر جا می شدند. اگرچه کندن آن کوههای سفت و سخت خیلی مشکل بود ولی آنها زخمت کشیده بودند و کنده بودند. در آنجا با برادر محمد بهاری، شهید محمدرضا توسی، شهید ایرانلو و عده ای از مجاهدان افغانی آشنا شدم. روزگار عجیبی بود. شهید ایرانلو پیرمرد 60،70 ساله با ریشهای سفید و عزمی استوار داشت. او یک برنو داشت و ما همه ژ3 داشتیم ولی او با آن اسلحه که روی آن دوربینی بود، به شکار عراقی ها می رفت و آنها را به هلاکت می رسانید. یک روز یک هلی کوپتر عراقی که قصد مزاحمت داشت و به زمین نزدیک شده بود با نشانه گیری تیری از لاستیک و ما بین شیشه و آهن عبور داد و خلبانش را کشت. هلی کوپتر سقوط کرد و سرنگون شد.وی گاهی مواقع با مجاهدین افغانی به مهران و خط های پشت دشمن می رفتند و سر بریده عراقی ها یا اسلحه و گاهی مواقع گلوله خمپاره می آوردند. چند مدتی گذشت تا اینکه روزی گفتند شخصی به نام بهروز احمیرایی از طرف سپاه مشهد ماموریت داده شده که به وضع جبهه ها رسیدگی کند و مشکلات را برطرف سازد. وی با مسئول فرماندهی عملیات استان ایلام آمده بود. همه در سنگر جمع شده و منتظر وی بودیم. ساعت 3 یا 4 بعد از ظهر بود که برادر بهروز همراه برادر طباطبائی وارد سنگر شدند. او که از دوستان و آشنایان برادر سید محمد بود، بوسیله برادر طباطبائی جویا شده بود که ما دوبرادر در این جبهه هستیم. بعد از مدتی استراحت قبل از شروع صحبت گفت: برادران آراسته کجا هستند؟ ما خودمان را معرفی کردیم و او ما را شناخت. بعد صحبت را آغاز کرد و گفت که قصد دارد جبهه ها را از این مشکل برهاند و تا حد امکان از پشت کوههای بین گلان و مهران با پل فلزی به طرف پل شیطان و تپه زید جاده بزنند. بعد از مدتی ایشان رفتند. مدتی گذشت تا اینکه ماموریت بچه ها تمام شد و همه آنها از جمله سید جواد (برادرم) رفتند، ولی من به درخواست برادر بهروز ماموریت یافتم تا برای پیشرفت کار سپاه ایلام قسمت تدارکات و تبلیغات را همراه برادر محسن حسینی سرو سامان بخشیم. آنجا روزهای خوبی داشتیم. ایلام 3 الی 4 بار بوسیله هواپیماهای عراقی مورد هجوم قرار گرفت و تلفاتی به این شهر وارد شد. روزها با برادر مهدی زاده طوسی ساعتی با هم صحبت می کردیم. پس از مدتی با مسئول ستاد عملیات ایلام که از مشهد آمده بود آشنا شدم. آن زمان مسئولیت عملیات شهر ایلام به حاج غلامحسین معافیان داده شد. شهید صمدی مسئولیت اعام نیرو و پذیرش پرسنل ایلام را به عهده داشت. و این مسئولیت را به خاطر رشادت در جبهه به وی داده بودند. روزها می گذشت و ما کم کم خود را برای عملیات ذوالفقار آماده می کردیم. قرار بود عملیات در ارتفاعات میمک انجام بگیرد. روز قبل از عملیات به میان بچه های جدیدی که از مشهد آنده بودند و برای عملیات آماده می شدند رفتم و از احوالشان جویا شدم. در میانشان چند تن آشنا از جمله: برادر مروج و برادر شهید، سید رضا امجدی را دیدم. بعد از ظهر بچه ها مسلح شده و شبانگاه به خط رسیدند. ساعت 11 شب با رمز "یا ابوالفضل عباس(ع)" سکوت منطقه شکسته شد و بچه ها برای باز پس گرفتن منطقه خودی از دست متجاوزین به دشمن هجوم بردند. سنگرهای دشمن یکی پس از دیگری واژگون می شد و دشمن شکست خود را احساس می کرد. از طرفی هم پیکرهای پاک بسجی و سپاهی بر روی زمین می افتادند و همانند گل لاله پرپر می شدند و با خون خود زمین تجاوز شده را معطر می ساختند و با آغوش باز مرگ جاودانی و مرگ رنگین را می پذیرفتند. البته در مرخصی متوجه شدم که سید جواد هم در عملیات بوده است. پس از پایان یافتن عملیات، جهت دیدن منطقه راهی بستان یا منطقه عملیات طریق القدس شدیم. در عملیات بستان پسرخاله ام"قاسم زنده دل" طریق شهادت را انتخاب نموده، به سوی معشوق حقیقی پرکشیده بود. بعد از دیدار از منطقه عملیاتی بستان به مکان قبلی برگشتیم. در آنجا با برادر کاوه آشنا شدم و بعد از مدتی روانه مشهد شدم.
شهید مرتبط با این خاطره:
شهید سیدهاشم آرسته
کلیه حقوق این پایگاه، متعلق به پایگاه اطلاع رسانی یاران رضا می باشد.
Copyright © 2014 - Design and Powered by
Pejvak Soft
بازدید کل :
5425770