لطفا کمی صبر کنید
نمایش خاطره
صفحه اصلی
جستجوی کامل شهدا
اطلاعات شهدا
خاطرات شهدا
کتابخانه دیجیتال شهدا
صوت و تصویر شهدا
معاونتها
معاونت ادبیات
فناوری اطلاعات
معاونت هنری
معاونت جمعآوری
معاونت پژوهش
مجتمع آیهها
معرفی کوتاه مجتمع آیهها
نمایشگاه از هبوط تا ظهور
سالنهای همایش
منطقه عملیاتی کربلای5
پیوند ها
آرشیو سامانه
آرشیو اطلاعات
نقشه سایت
تماس با ما
نمایش خاطره
عنوان
پیش بینی شهادت
موضوع
پيش بيني شهادت
راوی
حمید رضا نخعی
متن کامل خاطره
هوا داشت کم کم تاریک می شد. هنوز تا ساعت ده خیلی مانده بود . برای اینکه به نحوی خودم را مشغول کنم دست بردم و کلاشینکوف را برداشتم و با لمس آن هیجان دلپذیری تمام وجودم را فرا گرفت. با عجله شروع به تمیز کردنش نمودم . چون آن شب مأموریت مهمّی به گردان ما محول شده بود.قرار بود طی یک عملیات غافلگیرانه کارخانه پتروشیمی عراق را در عمق خاک آن کشور منهدم کنیم. در این موقع محمدرضا با دو بشقاب غذا سر رسید. در تمام مدتی که مشغول صرف غذا بودیم حرکات محمدرضا را زیر نظر داشتم. مدتها بود که او را می شناختم ، چیزی حدود یازده سال یعنی از دوران دبستان در یک محله بزرگ شده بودیم تا آن وقت که در لباس سربازی و در خدمت ارتش بودیم.آن شب محمدرضا حالتی غیرعادی داشت. بر خلاف همیشه که سر و صدایش تا چند سنگر آنطرف تر هم می رفت و دائم شوخی می کرد. شام را باهم خوردیم. با اینکه یکی دو ساعت تا شروع عملیات نمانده بود بر خلاف همیشه عجله نداشت! آتش دشمن که کمی سبک شده بود و اکثر بچه ها برای هواخوری بیرون رفته بودند من هم موقعیت را غنیمت شمرده و دست محمدرضا را گرفتم و از سنگر بیرون رفتیم تا شاید بتوانم با باز کردن سر صحبت با او از قضیه سر در بیاورم، اما او از حرف زدن امتناع می کرد. ما برای آماده شدن به داخل سنگر رفتیم و من ضمن جمع کردن وسایل، مشغول تمیز کردن سنگر هم شدم تا اگر اتفاقی برایم افتاد، زحمت این کار را بر دوش دیگران نینداخته باشیم. در این لحظه محمدرضا هم آمد و کنارم نشست. دشتهایش را دور گردنم حلقه زد و در حالیکه چشمانش اشک آلود بود، صورتش را غرق بوسه کرد. ناگهان از جایش بلند شد و در حالیکه رویش را بطرف دیوار برمی گرداند به من گفت: افشین! من دیگه وقت رفتنم رسیده، امشب آخرین خداحافظی رو باهات می کنم. می دونم که نمی تونی باور کنی، اما.... با ناراحتی بلند شدم تا از سنگر بیرون بروم که مرا نگهداشت و گفت: این خواست خداست افشین! ما باید بدانیم که این عمر کوتاه در این دنیای فانی ارزش آنرا ندارد که بخاطرش زندگی جاویدان آخرت را بفروشیم. باید بدانیم که سعادت و کمال انسان در دنیای دیگر جلوه گر می شود و آن کسی که در راه خدا سعی و تلاش نکرده باشد، آنروز در مقابل صالحان ، شرمسار و پریشان می گردد... . شنیده بودم که خیلی از شهداء قبل از شهادت از موضوع مطلع می شوند برای همین یقین کردم که محمدرضا رفتنی است. نتوانستم جلوی اشکم را بگیرم. در این احوال سر و صدای بچه ها را شنیدم که می گفتند: افشین! بلند شو دارد دیر می شود. ناگزیر به اتفاق محمد از سنگر بیرون رفتیم و به سایر رزمندگان ملحق شدیم. پس از اینکه فرمانده گردان دستوراتی در زمینه عملیات داد، بطرف دشمن حرکت کردیم . تمام شب را در حال راهپیمایی تاکتیکی بودیم. در طول شب بخاطر تاریکی مطلق، قادر به تشخیص اطراف خود نبودیم و حتی از بی سیم نیز بدلیل (سکوت رادیویی) نمی توانستیم استفاده کنیم. ساعت دو بعد از نیمه شب بود که بدستور فرمانده گردان متوقف شدیم با فرض اینکه در نزدیکی کارخانه پتروشیمی هستیم تا صبح بصورت درازکش و در سکوت کامل باقی ماندیم تا به محض روشن شدن هوا، حمله خود را شروع کنیم. در دمادم طلوع فجر که روشنایی مختصر آسمان امکان ارزیابی اطرافمان را داد متوجه شدیم که بر اثر محاسبه غلط حدود دو کیلومتر بیشتر از فاصله مورد نظر جلو رفتیم و دقیقاً میان نیروهای دشمن قرار گرفته ایم. درست در همان دقایق که ما نیروهای عراقی را دیدیم آنها نیز متوجه حضور ما شدند و در یک لحظه دیدیم که از زمین و آسمان گلوله های توپ و خمپاره آرپی جی بطرف ما می ریزند. تنها کاری که در بدو امر به نظر می رسید آماده شدن برای شهادت بود. ما می بایست با نیروهای قلیلی که داشتیم خود را از محاصره بیرون بیاوریم و عقب نشینی کنیم و یا در غیر این صورت شکست را بپذیریم. در این گیر و دار رو به محمدرضا کردم و گفتم: محمدرضا! مثل اینکه خدا می خواهد وقت شهید شدنمان هم باهم باشیم! او در جواب گفت: ( نه افشین! خیال کردی، اینجا دیگه نمی تونی با من بیایی ! در این هنگام صدای فریاد جناب سروان رسولی بلند شد و او در حالیکه سعی می کرد با صدور دستورراتی ظارایش گردان را حفظ کند و مانع پیشروی دشمن شود می گفت: بچه ها! با استفاده از شیارهای زمین، کم کم عقب نشینی کنید تا بتوانیم به نفربرهای خودی برسیم. ناگهان در این گیر و دار صدای یکی از بچه ها بلند شد: محمدرضا... محمدرضا نرو... این کار خطرناکه! سریع به طرف صدا برگشتم و محمدرضا را دیدم که با آرپی جی 7 خود با سرعت بطرف نیروهای بعثی می رفت. از جا پریدم تا مانع رغتنش شوم که ستواندوم رحیمی دستم را گرفت و با شدت بطرف زمین کشید. من محکم به زمین خوردم و جناب ستوان در حالیکه به شدت تکانم می داد تا از حالت بهت و هیجان خارح شوم گفت: افشین! جند نفر باید فداکاری کنند! اگر دست رو دست بگذاریم عراقیها هم رو قتل عام می کنند! بله محمدرضا رفته بود تا با مشغول کردن نیروهای بزدل عراقی امکان عقب نشینی را فراهم کنند. جناب سروان با حرکت محمدرضا به مسلسلچیها و آرپی جی زنها دستور داد تا با شلیک همزمان بطرف دشمن پوشش لازم را برای پیشروی محمدرضا فراهم کنند. صدای گلوله و انفجار لحظه ای قطع نمی شد و فریاد ( الله اکبر) رزمندگان همراه با ناله مجروحین فضایی توصیف ناپذیر بوجود آورده بود. پاید باورش مشکل باشد اما باید بگویم که واحد ما از هر طرف با آتش سلاحهای سبک و سنگین دشمن رسیده بود. حجم آتش شدید عراقیها بقدری زیاد بود که حتی مجال تضخیص درست مواضع را نداشتیم. به مرحله ای رسیده بودیم که من به جای نشانه رفتن بطرف عراقیها ، تمام حواسم به خمپاره هایی بود که بطرفمان پرتاب می شد. در آن شرایط سخت، می توانستیم از طریق صدای زوزه ترسناک گلوله ها ، مسیرشان را تشخیص دهیم. در این لحظات حساس محمدرضا با شلیک اولین موشک آر پی جی یکی از تانکهای دشمن را منهدم کرد. با انهدام این تانک، ضربه ای مؤثر به عراقیها وارد آمد. محمدرضا دومین و سومین موشک را نیز به سوی تانکهای عراقی رها کرد و جبهه دشمن را در آتش و خون نمود. عراقیها به تصور اینکه با 30 - 40 آرپی جی زن مواجه هستند، شروع به فرار کردند و محمدرضا همچنان مرگ را به بازی گرفته بود... بالأخره کوله حاوی موشکهای آرپی جی خالی شد و فقط جند نارنجک برایش باقی مانده بود. موشک انداز آرپی جی را بر زمین انداخت و با باز کردن نارنجکهایی که به کمرش بسته بود بطرف یکی دیگر از تانکهای در حال فرار عراق یورش برد. از آنچه که می دیدم بر خود لرزیدم. باورکردنی نبود! محمدرضا چنان بی باک شده بود که تصورش را هم نمی کردیم. او در مقابل دیدگان بچه های گردان خود را به زیر تانک عراقی انداخت. دشمن در حال فرار بود و بچه ها نیروی تازه ای گرفتند. هنوز دقایقی چند سپری نشده بود که غریو غرش نفربرهای خودی سینه فضا را شکافت و به ما نزدیک شد و بشارت فتح و پیروزی را به ارمغان آورد. آنروز محمدرضا که آتش بر پیکر دشمنان بعثی زد، با ادای دین خویش به اسلام دعوت حق را لبیک گفت و شمع وجودش در وصال معشوق سوخت و به او پیوست. گویی فرشتگان جام شیرین شعادت را برای او به ارمغان آورده بودند و چون شربت شهادت را نوشید با سبکبالی به سوی حق شتافت و به دیار باقی سفر کرد.
شهید مرتبط با این خاطره:
شهید محمدرضا آرند
کلیه حقوق این پایگاه، متعلق به پایگاه اطلاع رسانی یاران رضا می باشد.
Copyright © 2014 - Design and Powered by
Pejvak Soft
بازدید کل :
5424000