لطفا کمی صبر کنید
نمایش خاطره
صفحه اصلی
جستجوی کامل شهدا
اطلاعات شهدا
خاطرات شهدا
کتابخانه دیجیتال شهدا
صوت و تصویر شهدا
معاونتها
معاونت ادبیات
فناوری اطلاعات
معاونت هنری
معاونت جمعآوری
معاونت پژوهش
مجتمع آیهها
معرفی کوتاه مجتمع آیهها
نمایشگاه از هبوط تا ظهور
سالنهای همایش
منطقه عملیاتی کربلای5
پیوند ها
آرشیو سامانه
آرشیو اطلاعات
نقشه سایت
تماس با ما
نمایش خاطره
عنوان
تهجد و عبادت
موضوع
تهجد و عبادت
راوی
ن.م حسامی
متن کامل خاطره
خواهرم ما را برای صرف شام به خانه شان دعوت کرده بودکمی میهمانی طول کشید و ما دیر به خانه رسیدیم و به دعای کمل هم نرسیدیم . به خانة خودمان رفتیم ، وارد اتاق شدیم . محمد رو به من کرد و گفت : یادت باشد شبهای جمعه هیچ برنامه ای نداشته باشی ! و نگوئی که کجا برویم ! خوب ! گفتم : خوب عیبی نداره ، مگه چی شده ، دعای کمیل رو خودت بخوان دیگه ! نگاهی معنی دار کرد و بعد از چند لحظه نگاهش را از من برگرداند و به گلهای شب بوی باغچه خیره شد . نمی دانم به چه چیز فکر کرد به او گفتم : می دانی محمد تو یک هفته بیشتر زنده نیستی ! هیچ چیز نگفت هنوز به گلهای باغچه نگاه می کرد . از حرفی که زدم ترسیدم . یعنی توقع چنین حرفی را از خودم نداشتم . خیلی دوست داشتم بدانم به چه چیز فکر می کند و آیا اصلاً حرف مرا شنیده است یا نه ؟ بلند شد وضو گرفت و آماده شد برای نماز شب . نماز شب را مثل شبهای گذشته خواند . کتاب کوچکی را از کنار مهرش برداشت و شروع به خواندن کرد. داشت دعای کمیل را زمزمه می کرد . کنارش نشستم . احساس غریبی داشتم ، انگار مرا زا چیزی خبر می دادند ، اما خودم درک نمی کردم انگار کسی در کنارم نبود و تنها بودم به محمد غبطه می خوردم . ای کاش من هم آن آرامش را می داشتم و احساس تنهایی نمی کردم ! دعای کمیل با صدای گرم و عطشناک محمد تمام شد . آماده شد تا زیارت عاشورا را هم بخواند . به او گفتم : محمد خیلی دلم می خواهد صدایت را ضبط کنم و برای خودم به یادگار داشته باشم . ولی نمی دانم چرا باید آن لحظه به فکر آن کار بیفتم . در صورتی که اولین بار نبود که محمد زیارت آشورا و دعای کمیل یا حتی نماز شب می خواند صدایش را با رضایت خودش ضبط کردم . فردای آن روز محمد به جبهه اعزام شد دلهره و اضطراب عجیبی داشتم .یاد اعمال و افکار پریشان خودم و زیارتهای غرق سکوت محمد افتادم. برای چنرمین بار می بایست آینه و قرآن را فراتر از چهرة او می گرفتم تا از زیر آنها عبور کند ، قرآن را ببوسد و آینه را جلا دهد و با نگاههای محبت آمیز خویش مرا با نگرانی های بس دراز تنها گذارد . این کار را هم کردم ، اما این بار نگاههای او کمی طولانی تر زا گذشته بود و قلب من نیز پر تپشتر از دفعات قبل می زد .زبانم گرفته بود قدرت تکلم خود را از دست داده بودم با نگاههای ملتمسانة خودم محمد را به خانه دعوت می کردم و از او می خواستم اگر می رودمواظب خودش باشد و او نیز سری به علامت تأیید تکان داد و رفت و این آخرین باری بود که آب را از کاسه آبی سفالی به پشت پای او می پاشیدم . از سال 1361 تا سال 1373 چشم به در داشتم که برگردد ، تا بازهم چهرة پر از مهربانی او را ببینم . تا بازهم لبخند های دوستانة او را ببینم . تا چشمهای پر از باران او را ببینم و سیر آب شوم . دستهای گرم او را احساس کنم و کمی با او حرف بزنم . اما او دیگر مرا از یاد برد و شاید عشق را هم از یاد برد و به عشقی والاتر که آرزوی رسیدن را می داشت رسید . هر گاه دلم هوای دیدن محمد را می کند به سراغ نوار کاستی می روم که صدایش را ضبط کردم . می نشینم و با او ، نه باهم زیارت عاشورا ئی را می خوانیم که آخرین و بهترین خاطره را در ذهنم تداعی می کند.
شهید مرتبط با این خاطره:
شهید محمد احمدی
کلیه حقوق این پایگاه، متعلق به پایگاه اطلاع رسانی یاران رضا می باشد.
Copyright © 2014 - Design and Powered by
Pejvak Soft
بازدید کل :
5421316