لطفا کمی صبر کنید
نمایش خاطره
صفحه اصلی
جستجوی کامل شهدا
اطلاعات شهدا
خاطرات شهدا
کتابخانه دیجیتال شهدا
صوت و تصویر شهدا
معاونتها
معاونت ادبیات
فناوری اطلاعات
معاونت هنری
معاونت جمعآوری
معاونت پژوهش
مجتمع آیهها
معرفی کوتاه مجتمع آیهها
نمایشگاه از هبوط تا ظهور
سالنهای همایش
منطقه عملیاتی کربلای5
پیوند ها
آرشیو سامانه
آرشیو اطلاعات
نقشه سایت
تماس با ما
نمایش خاطره
عنوان
نوافل و نماز شب
موضوع
نوافل و نماز شب
راوی
محمدهادی شهاب
متن کامل خاطره
شب از نیمه گذشته عقربه های ساعت، ساعت 5/ 3 را نشان می دهند. ثانیه ها تند تند حرکت می کنند اما ذهن من لحظه به لحظه به عقب برمی گردد... به سالهای گذشته، به زمانی که من و برادرم مسعود در یک کلاس و بر روی یک نیمکت درس می خواندیم، ما سالهای متمادی در یک کلاس بودیم و رقابت شدیدی در درس داشتیم. برادر خوبم مسعود با این که از من کوچکتر بود اما شجاعت وصف ناپذیری داشت به یاد دارم که شب باهم (سالهای 55 و 56 ) به خیابان می رفتیم و روی دیوار شعار می نوشتیم من و شهید مسعود هر دو تکبیر گوی مساجد بودیم. آری مسعود همیشه نمازش را در مسجد می خواند روزی که او تکبیرگو بود من به جماعت نماز می خواندم و روزهایی که من تکبیرگو بودم او نمازش را به جماعت می خواند. صدای اذان به گوش می رسد و من به یاد شبهایی می افتم که برادرم تا اذان صبح مناجات می کرد و نماز شب می خواند مخصوصاً شبهای قدر که تا صبح حتی یک لحظه هم نمی خوابید. به یاد دارم نیمه شبی را که از صدای گریه عجیبی از خواب بیدار شدم چراغ را فوراً روشن کردم. ساعت 35/ 2 شب بود، دیدم برادرم مسعود در آن تاریکی نیمه شب خالصانه اشک می ریزد و نماز شب می خواند به کنارش رفتم دستم را به روی شانه اش گذاشتم او سرش را از روی مهر بلند کرد چهره اش از اشک کاملا خیس شده بود گفتم: مسعود جان چه می کنی او در جواب گفت: چشمی که نیمه شب برای خدا اشک بریزد قیامت گریان نخواهد بود به او گفتم کی می خوابی؟ او پاسخ درستی به من نداد و من بعداً متوجه شدم او تا نماز صبح بیدار بوده است. مسعود هر شب نماز شب می خواند که من فقط آن شب متوجه شده بودم. آری برادرم مسعود روحیه عرفانی داشت او علاقه شدیدی نسبت به امام خمینی داشت و به فرمایش ایشان روزهای دوشنبه و پنجشنبه هر هفته را روزه می گرفت. خاطرات همچون فیلمی از برابر دیدگانم می گذرند ناگهان ذهنم بر روی یک نقطه متمرکز می شود و آن زمانی بود که من می خواستم ازدواج کنم. آری بهار 61 بود ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود که برادرم مسعود به کنارم آمد و گفت: محسن جان امشب شب دامادی توست از تو می خواهم این مراسم را بسیار ساده برگزار کنی. محسن من نیز امشب ازدواج خواهم کرد از حرفش تعجب کردم و چیزی متوجه نشدم در این هنگام مادرم وارد اتاق شد و گفت: مسعود جان بعد از محسن نوبت تو است که ازدواج کنی من اجازه می دهم خودت همسر آینده ات را انتخاب کنی. مسعود چیزی نگفت و به اتاق مجاور رفت و بعد از چند لحظه برگشت و در حالیکه لباس مقدس جبهه بر تن داشت گفت: مادر امشب تنها شب ازدواج محسن نیست بلکه من هم امشب داماد خواهم شد مادر جان خودت گفتی اجازه می دهم مسعود همسر آینده اش را انتخاب کند خب من هم شهادت را عاشقانه و آگاهانه برگزیدم. آن شب معنویت خاصی در مراسم ازدواج من به چشم می خورد. چشمهای مادرم یکی شاد و یکی اشک بود. آن شب مسعود از شهادت می گفت مادرم اشک می ریخت و می گفت: هردو پسرم در لباس دامادی هستند شب ازدواج من و شب رفتن او بود. آری یار قدیمی، هم کلاسی مهربان و برادر خوبم به سوی همسرش (شهادت) می رفت و مرا با کوله باری از خاطرات تنها گذاشت. مادرم می گوید: ساعت 4 بامداد همان شب برای نماز صبح از خواب برخاستم اما مسعود را نیافتم همه جا را گشتم تا اینکه او را در انباری کوچک منزلمان یافتم به کنارش رفتم. او در حالیکه لباسهای جبهه بر تن داشت سرش را بر روی قمقمه اش گذاشته بود و خوابش برده بود آن طرف تر سجاده اش را دیدم که هنوز بسته نشده بود متوجه شدم آن شب را نماز شب خوانده است احساس عجیبی داشتم. آرام صدایش کردم، بلند شد و خود را فوراً برای نماز صبح آماده کرد بعد از نماز به من گفت: مادرجان مرا ببخش و مرا حلال کن من امروز عازم جبهه هستم چند دقیقه در آغوش یکدیگر گریه کردیم. نیروی عجیبی به من الهام شده بود که این دیدار آخر است. آن روز مسعود می خواست به حرم مطهر امام هشتم برود ما نیز حاضر شدیم تا به همراه او به حرم برویم. برادرش محسن نیز و دیگر اقوام که می دانستند او ساعت 6 صبح عازم است آمدند. به حرم مقدس رسدیم ناگهان مسعود را گم کردیم، تمام صحن ها را گشتیم. ناگهان برادرش محسن مسعود را که خالصانه گریه می کرد می بیند. آری من (برادر شهید) مسعود را دیدم که به ضریح متبرک امام هشتم خود را نزدیک می کند. من نیز به دنبالش رفتم و او خود را به ضریح رساند و متوجه من نشد. زمزمه عجیبی داشت و بلند بلند می گریست. نزدیکتر آمدم شنیدم که می گوید ای امام هشتم از خداوند بخواه که شهادت را نصیبم کند. آن روز ما بدرقه اش کردیم. همه گریه می کردند و من می دانستم که دیدار آخر با مسعود است و می دانم یار قدیمی و همکلاسی خوبم رهسپار دیدار معشوق می شود و عاشقانه می رود. بعد از حدود دوازده روز نامه ای دریافت کردیم او آنچنان جبهه را خوب وصف کرده بود که از خواندن نامه اش همه گریان شدیم. چند ماه گذشت اما دیگر نامه ای نیامد. پدرم به اتفاق عمویم رهسپار جبهه شدند اما چیزی نیافتند. شش ماه گذشت. همه نگران بودیم تمام بیمارستانها و سردخانه ها را جستجو کردیم اما چیزی دستگیرمان نشد. همان روز پدربزرگم که خدا رحمتش کند به حرم ملکوتی آقا امام رضا رفتند و گفتند: ای امام هشتم از تو می خواهم که یا نامه نوه ام یا خودش و یا اگر شهید شده جنازه اش را بیاورند. دقیقاً به یاد دارم که فردای همان روز زنگ درب منزل به صدا درآمد برادری که در لباس مقدس بسیجی بود به من گفت: ببخشید شما برادر مسعود اختری هستید. لحظه عجیبی بود بین شادی و غم غوطه ور بودم. اضطراب عجیبی داشتم. برادر بسیجی من را با خود با خیابان برد. از شهادت امام ما می گفت و از آخرت می گفت. اشک در چشمانش حلقه زد گفتم: تو را به خدا زودتر بگویید مسعود شهید شده است. برادر بسیجی در حالیکه به من نگاه کرد گفت: خداوند صبرتان بدهد. امروز پانزده شهید آورده اند و مسعود هم بین آنها است. اشک از دیدگانم جاری شد و چشمانم جایی را نمی دیدند جز (×××) مسعود که آن روز ما به همراه مادر و دیگر اقوام به سردخانه رفتیم و یک به یک جنازه ها را دیدیم. ناگهان چشمم به جنازه ای افتاد که سر در بدن نداشت بوی مطهری می داد به یاد حرف مسعود افتادم که گفته بود اگر شهید شوم سر در بدن ندارم به طرف جنازه رفتیم آری جنازه برادر شهیدم مسعود بود او عاشقانه زیست و عاشقانه رفت و عاشقانه همچون سید شهدا که بدون سر بودند و عاشقانه شهید شد. مسعود جان خوشا به سعادت تو که رفتی و ای کاش با برادرت بودی و با من می رفتی ما در همه حال باهم بودیم، در درس، در مساجد و در همه مسائل زندگی و به قول تو مسعود حتی یک شب هم باهم ازدواج کردیم ای کاش ما هم با شهادت ازدواج می کردم.
شهید مرتبط با این خاطره:
شهید مسعود اختری
کلیه حقوق این پایگاه، متعلق به پایگاه اطلاع رسانی یاران رضا می باشد.
Copyright © 2014 - Design and Powered by
Pejvak Soft
بازدید کل :
5424102