لطفا کمی صبر کنید
نمایش خاطره
صفحه اصلی
جستجوی کامل شهدا
اطلاعات شهدا
خاطرات شهدا
کتابخانه دیجیتال شهدا
صوت و تصویر شهدا
معاونتها
معاونت ادبیات
فناوری اطلاعات
معاونت هنری
معاونت جمعآوری
معاونت پژوهش
مجتمع آیهها
معرفی کوتاه مجتمع آیهها
نمایشگاه از هبوط تا ظهور
سالنهای همایش
منطقه عملیاتی کربلای5
پیوند ها
آرشیو سامانه
آرشیو اطلاعات
نقشه سایت
تماس با ما
نمایش خاطره
عنوان
تهجد و عبادت
موضوع
تهجد و عبادت
راوی
غلامرضا تشکری
متن کامل خاطره
در تیپ ذوالفقار ویژة شهدا بودم به کنار اهواز به منطقة رملی که با درختان جنگلی زینت یافته بود منتقل شدیم بعد از دو سه روزی یکی از دوستان گفت: موقعیّت شهید برونسی در همین نزدیکی است ، لشگر پنج نصر آن جاست ، برویم خبر بگیریم . راه افتادیم وقتی رسیدیم باور کردنی نبود خیلی تعجّب کردم آخر وقتی به گردان عبد اللّه و ولی اللّه رسیدیم که نزدیک هم چادر داشتند گروهی از دوستان ، رفیق ما و اقوام را آنجا جمع دیدم ولی من در این دو سه ماه فقط چند دوست سبزواری داشتم که همان جا آشنا شده بودم . به هر صورت خیلی خوشحال شدیم همه دور هم جمع شدیم وسخن ها گفته شد . یکی از پسر دائی هایم (براتعلی برهانی) فرمود حاج حسین هم اینجاست گفتم : کدام حاج حسین ؟ گفتند : برادر خانم حاج علیرضا ، شناختم و جویایش شدم . گفتند : رفته اهواز همین نزدیکی ها باید بیاید . چون از قبل خاطراتی از حاجی شنیده بودم بیشتر جویا شدم ، و پسر دائی برایم خیلی صحبت کرد از جملة آنها اینکه در موقع غذا گرفتن و لوازم دیگر یا هنگام غذا خوردن دسته جمعی در چادر با دیگران فرق می کند خیلی نجیب ، با حوصله و پر تحمّل اصلاً در صف عجله ای نداشت . از نماز و عبادت پرسیدم ، گفت : در نماز جماعت شرکت زیبایی دارد و مقیّد است نماز را اوّل وقت بخواند . از نماز شب پرسیدم ، گفت : بیا قدم بزنیم و صحبت کنیم گفتم : موافقم ، راه افتادیم به طرف پشت چادرها راه را کج کردیم ( البتّه با اشارة انگشت پسر دائی که آن سمت را نشانه رفته بود .) گفت: شب زود می خوابد چند شبی برخی از بچّه ها که زود بیدار می شوند او را در جای خود نمی بینند . چند شب اوّل عادّی بود ولی چون استمرار یافت مقداری کنجکاوی بچّه ها گل کرد و بالاخره یکی دیده بود بعد از نیمه شب آرام از بستر بلند شده و بیرون رفت . او را تعقیب می کند می بیند که وضو ساخت و بعد از آن به طرفی راهش را کج کرد ، تعجّب کردم کجا می رود ؟ چرا آن طرف می رود ؟ آن جا که خطرناک است خدای نخواسته در دل شب جانوری به او حمله ور نشود و از نیش خود به او گزندی نرساند . همان گونه در عالم خیال و تفکّرات خودم بودم که ناگاه دیدم جای ایستاد به اطراف نگاهی انداخت در تاریکی شب سایة دستها را دیدم که به طرف بالا حرکت کرد معلوم بود که دارد با خداوند راز و نیاز می کند . بعد از لحظاتی دیدم مثل اینکه داخل گودالی برود پایین رفت و بعد نشست . منتظر ماندم دیدم مشغول نماز شد . (در این هنگام پسر دائی گفت : همین جا مقداری توقّف کنیم ، موافقت کردم به اطراف نگاهی انداختم . پشت چادرها بود کنار یک تپّة کوچک ماسة رملی به افق نگریستم حدود عصر بود با آن حال و هوای مخصوص خودش که با دل انسان ها بازی می کند ) برگشتم به چادر و نگاهی انداختم ، دوستانم چه آسوده و آرمیده بودند و او چقدر شوریده حال بود . سخت به فکر فرو رفتم نمی دانم چقدر در عالم اندیشه بودم فقط صدایی مرا به خود آورد . صدای بلندگو بود که برای گفتن اذان آماده می شد . می گوید آن شب در تمام عمرم بی سابقه بود . هنوز به فکر این بودم که آرام بلند شده وضو بگیرم برگردم و بقیّه را بیدار کنم که احساس کردم صدای پایی به آرامی به چادر نزدیک می شود . داخل چادر شد به اطراف نگاهی انداخت بعد شروع کرد افراد داخل چادر را بیدار کردن که موقع نماز صبح است و اذان می گویند ، آری او خود حاجی بود . بعد که همه را بیدار کرد به طرف برگزاری نماز جماعت به راه افتاد . پسر دائی می گوید : صبح که آفتاب بالا آمده بود آن دوست جریان را به من گفت و فهمیدم راز نبودن شبهایش چی بوده است ، به شدّت تحت تأثیر واقع شدم . در یک لحظه به ذهنم رسید شب در کدام نقطه بوده است ؟ دوستم گفت : من فقط می دانم آن طرف رفت قرار شد امشب آن نقطه را کشف کنیم و در موقع معیّن متوجّه شدیم کسی از چادر بیرون رفت ، دقّت کردیم ، حاجی خودش بود . مراقب بودم تا وضو گرفت و با تأنّی خاص به طرف محّل شب قبل به راه افتاد . مشغول نماز شد ، تصمیم گرفتیم دو نفری از نزدیکش عبور کنیم و گشتی مختصر بزنیم و دوباره برگردیم . رفتیم و مکان را معیّن کرده و دانستیم کجاست . ولی حاجی نفهمید که ما هستیم شاید خیال کرد افرادی از دیگر چادرهایند . برگشتیم و مثل باقی افراد آرمیدیم . در روز دو نفری رفتیم و جایگاه نماز را پیدا کردیم ، دیدیم شکل قبری درست شده و معلوم است که آنرا با دقّت کنده اند . مقداری آنجا نشستیم حرف زدیم و شاید هم چند قطره اشک از چشمان فرو ریخت . بعد سئوال کرد می دانی چرا گفتم این جا توقّف کنیم ؟ نگاهم به گودال افتاد جریان را فهمیدم و با انگشت به آنجا اشاره کردم ، گفتم : لابد آمدیم تا این منطقه را نشان بدهی تا هستند باشد . گفت : آری ، برگشتیم ، من آماده می شدم که به موقعیّت ذوالفقار برگردم که دیدم حاجی از آن طرف می آید قبل از آن که من حرفی بزنم پسر دائی اشاره کرد که این هم حاج حسین و احوالی پرسیدم و مقداری صحبت کردیم ، معذرت خواهی کردم از این که بیشتر نمی توانم بمانم خداحافظی کردم و رفتم ولی هیچگاه یادم نمی رود آن چراغ فانوسی را که نشان دادند و گفتند موقع خواب مخصوصاً خاموش می کرده تا در دل شب کسی متوجّه غیبت او نشود و آن مسیری را که در چادر برای گرفتن وضو می رفت و آن جا بالای آن تپّة کوچک پشت چادر و مقداری از آن سرازیر شده و کنار تپّه آن گودال که ساخته شده بود و از آن ، قبر را در ذهن تداعی می نموده است .
شهید مرتبط با این خاطره:
شهید حسین اسماعیل ابادی
کلیه حقوق این پایگاه، متعلق به پایگاه اطلاع رسانی یاران رضا می باشد.
Copyright © 2014 - Design and Powered by
Pejvak Soft
بازدید کل :
5425123