لطفا کمی صبر کنید
نمایش خاطره
صفحه اصلی
جستجوی کامل شهدا
اطلاعات شهدا
خاطرات شهدا
کتابخانه دیجیتال شهدا
صوت و تصویر شهدا
معاونتها
معاونت ادبیات
فناوری اطلاعات
معاونت هنری
معاونت جمعآوری
معاونت پژوهش
مجتمع آیهها
معرفی کوتاه مجتمع آیهها
نمایشگاه از هبوط تا ظهور
سالنهای همایش
منطقه عملیاتی کربلای5
پیوند ها
آرشیو سامانه
آرشیو اطلاعات
نقشه سایت
تماس با ما
نمایش خاطره
عنوان
آخرین جملات شهید
موضوع
آخرين جملات شهيد
راوی
حاجیه مینا نظری
متن کامل خاطره
محمود می دانست که دفعه آخری است که می رود ودیگر برنمی گردد.قبل از آن من به او گفته بودم که تو درس داری جبهه نرو. رفت وآمدواوقات تلخی داشت به خاطر اینکه من نگذاشته بودم به جبهه برود.پدرش آمدو گفت که چی شده است ؟ محمودگفت : مادرم نگذاشت که به جبهه بروم وپدرش اجازه دادکه برود .آمدوخوشحال که فردا می روم جبهه گفتم : کی می روی ؟تابه برقه ات بیایم ، او گفت : نه نمی خواهم بیائید.بعد فهمیدم که از راه آهن حرکت می کندووقتی اورادیدم به من گفت:مادرقد وبالایم را نگاه کن که دیگر نمی بینی . گفتم : برو بچه ،محمود گفت: جدی میگویم .در راه آهن هی سوار قطار می شد هی می آمد جای ما ، یک دفعه از پسر خاله اش که کوچکتر بوداز لپ او گاز گرفت . گفتم : چکار می کنی ؟ گفت: این دندان را یادگاری می گیرم تا به یاد من باشید .
شهید مرتبط با این خاطره:
شهید محمود اصغریان
کلیه حقوق این پایگاه، متعلق به پایگاه اطلاع رسانی یاران رضا می باشد.
Copyright © 2014 - Design and Powered by
Pejvak Soft
بازدید کل :
2254176