لطفا کمی صبر کنید
نمایش خاطره
صفحه اصلی
جستجوی کامل شهدا
اطلاعات شهدا
خاطرات شهدا
کتابخانه دیجیتال شهدا
صوت و تصویر شهدا
معاونتها
معاونت ادبیات
فناوری اطلاعات
معاونت هنری
معاونت جمعآوری
معاونت پژوهش
مجتمع آیهها
معرفی کوتاه مجتمع آیهها
نمایشگاه از هبوط تا ظهور
سالنهای همایش
منطقه عملیاتی کربلای5
پیوند ها
آرشیو سامانه
آرشیو اطلاعات
نقشه سایت
تماس با ما
نمایش خاطره
عنوان
دوران تحصیل
موضوع
دوران تحصيل
راوی
محمد کاوه
متن کامل خاطره
یک روز قرار بود شاه و زنش به مشهد بیایند . تعداد زیادی دانش آموز از مدرسه قزوینی که محمود نیز در آن مدرسه درس می خواند را آماده کرده بودند که به استقبال شاه ببرند من داخل مغازه ایستاده بودم که متوجه شدم بچه ها از جلو مغازه در حال رفتن هستند . یک پرچمی را به دست محمود داده بودند و ایشان در جلو بچه ها در حال حرکت بود . با دیدن این صحنه بلافاصله سراغ محمود رفته و پرچم را از دست ایشان گرفته و روی زمین انداختم و محمود را با خودم به مغازه بردم و به ایشان گفتم : داغت را نبینم ، مگر به شما نگفتم که به استقبال شاه نروی : محمود جواب داد : ما را ترساندند و گفتند : اگر نیایی پدرت را به زندان می بریم بعد از اینکه محمود را برده بودم ، معلمش به دنبال او آمد و گفت : روزگارت را سیاه می کنم . شما پرچم شاه را به زمین می اندازی . من به معلم گفتم : نگاه کن شما یک معلم هستی و من هم فردی بی سواد هستم . آیا درست است که بچه مسلمان ها را به استقبال چنین فردی ببرد . ایشان خندید و رفت . اما من چند روز نگران بودم که شاید ایشان برود و شکایت کند ، ولی بحمد الله خبری نشد . این قضیه گذشت تا اینکه یکی دو سال قبل روزی در مسجد ابولفضلی ها نماز می خواندم که دیدم یک پیرمردی دست به گردن من انداخت و شروع به احوالپرسی کرد . من سئوال کردم که شما کی هستید ؟ گفت : من همان معلمی هستم که وقتی پرچم را از دست محمود گرفتی و او را بردی به مغازه ات آمدم و گفتم چرا این کار را انجام دادی . بعد اعلام آماده گی کرد و گفت : من حاضرم این قضیه اگر با من مصاحبه کنند تعریف کنم.
شهید مرتبط با این خاطره:
شهید محمود کاوه
کلیه حقوق این پایگاه، متعلق به پایگاه اطلاع رسانی یاران رضا می باشد.
Copyright © 2014 - Design and Powered by
Pejvak Soft
بازدید کل :
5422692